6- اشاره به معارف اسلامی و حدیث و قرآن در آن کم است و آن چه هست عمیق نیست.

7- شعر این دوره از پند و اندرز خالی نیست ولی این پندها بیشتر جنبه ی علمی و ساده دارند و یاد آور پند هایی هستند که از بزرگان ایران باستان چون انوشیروان و باقی مانده است . در صورتی که پند های سنایی و خاقانی جنبه ی شرعی و عرفانی دارد و نسبت به پند های این دوره تجریدی و پیچیده است.

شعر قرن ششم:

رواج تصوف و فعالیت صوفیان:

درزمان سامانیان، از صوفیان بزرگ در خراسان خبری نبود و در زمان غزنویان صوفیان تحت فشارهای سیاسی و مذهبی بودند. محمود خود مردی متعصّب بود. خراسان تحت سلطه ی کرّامیان بود که از فرقه های متعصب سنی بودند. در اسرار التوحید آمده است که شیخ ابوسعید ابوالخیر گرفتار این متعصبان بود. او را تکفیر کرده بودند که مردی پیدا شده است که بر منبر قرآن و حدیث نمی گوید، همه بیت و ترانه می گوید و حتی قرار بود او را به دار بیاویزند. از این رو مشایخ صوفیه علیه غزنویان توطئه می کردند. و سلجوقیان را به حمله به خراسان تعریض می نمودند . وقتی سلاجقه روی کار آمدند به ازاء آن سابقه ،به صوفیان امتیازهایی دادند. در اطراف و اکناف خانقاه های متعددی تأسیس شد. صوفیان نخستین بار بعد از شهادت حلاج جرأت یافتند تا افکار خود را آشکارا منتشر سازند و از این رو عرفان وارد ادبیات فارسی شد.

تأسیس مدارس دینی و رواج معارف اسلامی:

سلجوقیان هم مانند غزنویان برای تثبیت قدرت خود و جنبه ی قانونی (شرعی) دادن به آن ناچار بودند که دست دوستی به سوی خلفای بغداد دراز کنند و از این رو به تأسیس مدارس دینی و ترویج معارف اسلامی پرداختند . هر چه از تاریخ ورود اسلام به ایران دورتر شویم به صورت طبیعی آشنایی مردم با معارف اسلامی و قرآن و تفسیر و حدیث بیشتر شده است. از این رو در شعر این دوره اشاره به آیات و احادیث و تلمیحات اسلامی بیشتر از سابق است.

البته در غالب مدارس که در قرن پنجم به بعد تأسیس شده بود تدریس علوم عقلی ممنوع بود و اهتمام اصلی بر علوم دینی و ادبیات بود. دامنه ی تعصبات مذهبی به همه جا کشیده بود. مثلاً دعوای پیروان حنفیه و شافعیه که از قدیم کم و بیش وجود داشت در این قرن به اوج خود رسید و بسی مدرسه و کتابخانه سوخته شد.

اکثریت شاعران بزرگ قرن ششم به سبک بینابین یا سبک عهد سلجوقی توجه دارند. سنایی نخستین بار به صورت جدّی مطالب عرفانی را در شعر وارد کرد، اما عرفان او بیشتر نزدیک به شرع و اخلاق است. اشاره به آیات و احادیث از مشخصات شعر اوست. لحن قصاید او تا حدودی مخصوص به خود او است و به نظر می رسد که به ناصر خسرو توجه داشته است. طریقه ی عرفانی او که در حقیقت شرع و پند و موعظه است مورد توجه بسیاری از شاعران مخصوصاً نظامی و خاقانی قرار گرفته است.1

استاد فروزان فر می نویسد: «شعر صوفیانه از اواسط قرن چهارم هجری آغاز شده و اشعار ابوالفضل بشربن یاسمین و دیگران که ابو سعید بن ابی الخیر در مجالس خود خوانده و در اسرار التوحید نقل شده و پس از آن در قرن پنجم عبدالله انصاری اشعار زهد مایل به تصوف می سرود.

خلقت آدم(ع)1

خواست خداوند چنین بود که در روی زمین موجودی بیافریند که نماینده ی او باشد، صفاتش پرتوی از صفا ت پروردگار ، و مقام و شخصیتش برتر از فرشتگان، خواست او این بود که تمامی زمین و نعمتهایش را در اختیار چنین انسانی بگذارد نیروها ، گنجها،معادن و همه ی امکاناتش را.

چنین موجودی می بایست سهم وافری از عقل و شعور وادراک،واستعداد ویژه داشته باشد که بتواند رهبری و پیشوایی موجودات زمین را بر عهده گیرد. خداوند موجودی را از گل ناچیز آفرید و او را گل سر سبد عالم هستی و شایسته ی مقام خلافت الهی و نماینده ی «الله» در زمین قرار داد. خداوند همه ی حقایق و اسرار الهی را به آدم یاد داد و از او خواست که به فرشتگان تعلیم کند و سپس از فرشتگان خواست بر آدم سجده کنند همه ی آنها بر عظمت و مقام آدم سجده نمودند به جز ابلیس2.

فرخی سیستانی درموردآفرینش آدم ازگل چنین گفته است :

دوستی او را بر آب افکند پنداری خدای مهر او را کردگویی با گل آدم عجین

رودكی دانش را از آغازآفرینش انسان با او عجین می داند ومی گوید :

تا جهان بود از سر آدم فراز کس نبوداز راه دانش بی نیاز

خاقانی سجده ی تمام فرشتگان را به مقام انسان این گونه بیان كرده است :

دهر جلال تو دید ایمان آورد و گفت کای ملکوت اسجدوا کادم وقتست هان

عطار نیشابوری در منطق الطیرداستان خلقت آدم وسجده ی فرشتگان وعدم سجده ی شیطان وطوق لعنت تاآخر(مهلت معلوم) برشیطان رادرابیات ذیل بیان كرده است :

گفت ای روحانیان آسمان پیش آدم سجده آرید این زمان

سر نهادند آن همه بر روی خاک لاجرم یک تن ندید آن سر پاک

باز ابلیس آمد و گفت این نفس سجده ای از من نبیند هیچ کس

گفت یا رب مهل ده این بنده را چاره ای کن این ز پا افکنده را

حق تعالی گفت مهلت بر منت طوق لعنت کردم اندر گردنت

نام تو کذاب خواهم زد رقم می بمانی تا قیامت متهم

عطارنیشابوری بازدرمنطق الطیرگوید :

هر چه آورد از عدم حق در وجود جمله افتادند پیشش در سجود

چون رسید آخر به آدم فطرتش در پس صد پرده برد از غیرتش

عطارنیشابوری درالهی نامه گوید :

چون بگشاد اول آدم دیده از فرش نوشته دید او را نام بر عرش

خداوندخمیرمایه ی وجودانسان را در چهل صباح سرشت واورادر وجود آورد سنایی غزنوی گوید :

کز برای پخته گشتن کرد آدم را اله در چهل صبح الهی طینت پاکش خمیر

ای خمیرت کرده در چل صبح تأیید اله چون تنورت گرم شد آن به که در بندی فطیر

چون گذشتش زکاف ونون رستی از قل قاف ولام دانشمند

خداوندآدم را به خاطر حضرت محمد (ص) آفریدو سنایی گوید :

صورت احمد ز آدم بد و لیک اندر صفت آدم از احمد پدید آمد چو آصف برخیا

کاف و نون نیست جز نبشته ی ما چیست«کن» سرعت نفوذ قضا

پیش او سجده کرده عالم دون زنده گشته چو مسجد ذوالنّون

سنایی غزنوی درسیرالعباد الی المعاددرمورداین كه خداونددرآغازخلقت اسماءالهی را به آدم آموخت

می گوید :

چشم وحدت ندیده جسم یکی علم آدم نخوانده اسم یکی

«یفعل الله ما یشاء» از هوش ساخته بنده وار حلقه به گوش

عقل وخرد انسان پرتویی ازنورذات خداوند است وسنایی دركارنامه ی بلخ گوید :

خرد از نور ذات او شد هست زان به ارشاد آدمی پیوست

پشت و رویست دین و عالم را اینت در عقل روح آدم را

خداونددرون انسان راازوجودخودخلق نمودوسجده گاه تمامی فرشتگان كردكه سنایی درطریق التحقیق می گوید :

باطنت را به لطف خود پرورد ظاهرت قبله ی ملایک کرد

خداوندگنجینه ای پنهان بودوبا خلقت انسان خواست تا شناخته شودغزنوی درسنایی آبادگوید :

حکمتش هفت طاق آینه گون کرد روشن به امر کن فیکون

حکمت از بود خلق معرفتست «کنت کنزاً» بیان این صفت است

بازسنایی غزنوی درعشق نامه می گوید :

گفت کین جای سجده ی ملیکست خود چه جای ستادن نمکیست

قدسیان را که ساز عشق نبود سازتقدیس اگرچه بودچه سود

آدمی راكه هست ذلت خاك ساز عصمت اگرچه نیست چه باك

روح در هر چه بنگرد زان پس نقش معشوق و عشق بیند و بس

این مقامیست کز فنای فنا متحقّق شود بقای بقا

گر ترا چشم معرفت بیناست وجه صانع ز صنع او پیداست

دیده از وجه خوب چشمه ی نور دیده در صنع آیتی مشهور

روح اگر چه نتیجه ی عدم است با قدم گوئیا که هم قدم است

یافته از جلال سبّوحی شرف اختصاص«من روحی»

سنایی غزنوی درعقل نامه هستی انسان راازروح حیوانی می داندوگوید :

از دم روح قدس قوت آرند به ره معده ی تو بسپارند

گر تو هستی ز روح حیوانی به ز حیوانی است انسانی

امیرمعزی درموردخلقت انسان ووجودانسان دربهشت وابلیس دشمن آدم وعدم آگا هی انسان ازمقام ومنزلت خوددربهشت وغروروتكبرشیطان كه خودرابرترازآدم می داند گوید:

تو آدمی و همه خلق چون فریشتگان مخالف تو چو ابلیس خاک راه ولعین

به نور صرف همی ماند و عجب دارم که نور صرف بود«من سلاله من طین»

چو محکم کرد اصل کار آدم به عا لم کرد نسل او فراوان

گر نور تو پیدا شدی از گوهر آدم ابلیس بگفتی که به از نار بود طین

اگر بود سوی طین بازگشت آدمیان عجب مدار که آدم سرشته شد از طین

ز پشت آدم بنمود صورت تو خدای ز غیرت تو شد ابلیس دشمن آدم

گاه آدم را بیاراید به دست لطف خویش تا بهشت از خوبی دیدار او گیرد جمال

تو در سلاله ی آدم ستاره ای بودی هنوز پیکر آدم سلاله و صلصال

سایه ی یزدانی و در سایه ی عدل تواند خلق عالم یک به یک اولاد آدم سر به سر

نار پیش طنین سجود از رشک نور تو نکرد کو همی دانست ایزد نور تو در طین نهاد

حشمت اسلاف او از نام او تا آدمست دولت اعقاب او از فر او تا محشرست

شعاع بخت تو آدمست بر اسلاف لباس جاه تو محشرست بر اعقاب

ز تست نا گه آدم جلالت اسلاف ز تست ناگه محشر سعادت اعقاب

گر آدم از هنرش داشتی به خلد خبر برو نکردی ابلیس کید خویش روا

از طین چو تویی آمد و چون احمد مرسل بر مرکز نورست شرب جوهر طین را

ظهیرالدین فاریابی گوید :

گفتی اندر مزاج آدم خاک لطف ایزد نسیم جان بدمید

نفس کلی برای راتب رزق بی اساس «خلقته بیدی»

چنگ در دامن قضا زده بود کرمت گفت:«الضمان علی»

هرگز نزاید از تو گرانمایه ترگهر زان آب و گل که مایه ی ترکیب آدم است

همه به دعوی عصمت بر آمده چون ملک ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون

ظهیرالدین فاریابی اراده ی خداوندرادرهستی تما می موجودات سا طع می داندوگوید :

شبی به خیمه ابداعیان کن فیکون حدیث زلف تو می رفت و الحدیث شجون

خیام نیشابوری خداوندرا صیاد ازل می داند و انسان راهمچون مرغی می داندكه راز خلقت و آفرینش موجودات به وجود آدمی را به قضا و سرنوشت مقرون می داند وگوید :

صیّاد ازل چو دانه در دام نهاد مرغی بگرفت و آدمش نام نهاد

هر نیک و بدی که می رود در عالم خود می کند و بهانه بر عالم نهاد

موجود حقیقی به جز انسان نبود کس منکر او به غیر شیطان نبود

اسرار الهی همه در ذات تو است دریاب که این نکته بس آسان نبود

روحی که منزّه است ز آلایش خاک کس یک قدم از نهاد بیرون ننهاد

چون بنگری از مبتدی و از استاد عجز است به دست هرکه از مادر زاد

ای مرغ عجب ستارگان چنیه ی تست در روز الست عهد دیرینه ی تست

گر جام جهان نمای جویی تو در صندوقی نهاده در سینه ی تست

ای روح در این عالم غربت چونی بی آن همه جایگاه و رتبت چونی

سلطان جهان قدس بودی و امروز از محنت نفس شوم صحبت چونی

محبوب جمال خود به آدم بخشید سّر حرمش به یار محرم بخشید

هر نقد که در خزانه ی عالم بود سلطان به کرم به جز و آدم بخشید

در روز ازل هر آنچه بایست بداد غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده ست

کو محرم راز تو بگویم یک دم کز روز نخست خود چه بودست آدم

محنت زده ی سرشته ای از گل غم یک چند جهان بگشت و برداشت قدم

بر لوح قضا نگر که از روز ازل استاد هر آنچه بودنی بود نوشت

ای کوزه گر آهسته اگر هشیاری تا چند کنی بر گل آدم خواری

تا ظّن نبری که من به خود موجودم یا این ره خونخواره به خود پیمودم

چون بود حقیقت من از او موجود من خود که بدم کجا بدم کی بودم

ایزد چو گل وجود ما می آراست دانست ز فعل ما چه بر خواهد خاست

بی حکمتش نیست هر گناهی که مراست پس سوختن قیامت از بهر چه خواست

یا رب تو گلم سرشته ای من چه کنم پشم و قصبم تو رشته ای من چه کنم

هر نیک و بدی که آید از من بوجود خود بر سر من نوشته ای من چه کنم

روزی که شراب عاشقی می دادند در خون جگر زدند پیمانه ی من

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معمانه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده بر افتد نه تومانی و نه من

مسعودسعدسلمان می گوید :

ای بار خدایی که ترا یار نباشد در حرمت و در مکرمت از تخمه ی آدم

نه نفس نفیس را چه رنجانی ای نفس تو فخر آدم و حوا

تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا

وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوّا

هست بنده نبیره ی آدم در همه چیز اثر کند انساب

گفته ی بدسگال چون ابلیس دور کردم از آن چو خلد جناب

ملک به اصل و به آدم رساند نسبت ملک کراست از ملكان در جهان چنین انساب

خداوندازكسی زاده نشده وكسی هم ازاوزاده نشده است وناصرخسروقبادیانی گوید :

آن را که نزادند مرور را و نزاید زی مرد خردمند شما راست گوایید

زیراكه نزاده ست شماراكس وهموار برخاك همی زاده ی زاینده ی بزایید

انوری می گوید :

عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک

به صفای صفّی حق آدم که سرانبیا و بوالبشرست

اگر نه واسطه ی عقد جنبش و آرام به عدل قاعده ی ملک آدم و حوّا

هر چه ز آب و آتش و خاک و هوای عالمست راستی باید طفیل آب و خاک آدمست

پدر اول آدم آنکه وجود نه ز مادر نه از پدر دارد

عنایتی بدو صلصال، اصل آدم و تو از آن عنایت محضی و آدم از صلصال

چو تو در دور آدم کس ندیدست کریم ابن کریمی تا به آدم

غرض ذات تو بود ارنه نگشتی بنی آدم بکّر منا مکرّم

ای کلک تو پشت ملک عالم وی روز تو عید دور آدم

وقتی که هنوز آسمان طفل آدم به طفیل تو مکرّم

آن روز کافرینش آدم تمام شد شد در ضمان روزی نسلش به نان تو

ذرهّ ای از حلم او گر در گل آدم بدی در میان خلق نا موجود بودی داوری

جمال الدین اصفهانی[1]درمورد این كه شیطان خود را از سرغرور و تكبر برتر از آدم می داند گوید:

غرور داده مرا ابلیس را گه «اناخیر» خلاص کرده سیاووش را گه بهتان

اول وآخرهمه چیزخداوندووجودانسان ازخاك ضعیف وسجده برآدم وعطسه ی آدم رادرمخزن الاسرارنظامی چنین منعكس گردیده ومی گوید :

اوّل و آخر به وجود و حیات هست کن و نیست کن کائنات

با جبر وتش که دو عالم کم است اوّل ما و آخر ما یک دم است

کیست در این دیرگه دیر پای کاو«لمن الملک» زند جز خدای

بود و نبود آنچه بلند است و پست باشد و این نیز نباشد که هست

ای همه هستی ز تو پیدا شده خاک ضعیف از تو توانا شده

زیر نشین علمت کائنات ما به تو قادم چو تو قائم به ذات

هستی تو صورت و پیوندنی تو به کس و کس به تو مانند نی

آنچه تغیّر نپذیرد تویی و آن که نمرده ست و نمیرد تویی

ما همه فانّی و بقابس تو را ملک تعالی و تقدّس تو را

جز تو فلک را خم دوران که داد دیگ جسد را نمک جان که داد

ای به ازل بوده و نابوده ما وی به ابد زنده و فرسوده ما

این ده ویران چو اشارت رسید از تو و آدم به عمارت رسید

آدم نو ز خمه در آمد ز پیش تا برد آن گوی به چوگان خویش

«علّم آدم» صفت پاک اوست «خمّر طینه» شرف خاک اوست

پایان نامه

طفل چهل روزه ی کژ مژ زبان پیر چهل ساله بر او درس خوان

ز آن به دعاها به وجود آمده جمله ی عالم به سجود آمده

خطبه ی دولت به فصیحتی رسد عطسه ی آدم به مسیحی رسد

معرفتی در گل آدم نماند اهل دلی در همه عالم نماند

نظامی درخسرو و شیرین چنین می گوید :

خدایا چون گل مار را سرشتی وثیقت نامه ای بر ما نوشتی

تویی کاوّل ز خاکم آفریدی به فضلتم ز آفرینش بر گزیدی

ادیم رخ به خون دیده می شست سهیل خویش را در دیده می جست

ز عشقت سوزم و می سازم از دور که پروانه ندارد طاقت نور

کفی گل بر همه روی ز می نیست که بر وی خون چندین آدمی نیست

خدایی کافرینش کرده ی اوست زتن تا جان پدید آورده ا ی اوست

جهان را اولیّن بطن ز می بود زمین را اخرین بطن آدمی بود

خدایی کادمی را سروری داد مرا بر آدمی پیغمبری داد

نظامی درلیلی ومجنون گوید :

ای هر چه رمیده و آرمیده در کن فیکون تو آفریده

من گر گهرم و گر سفالم پیرایه ی توست روی مالم

بر صورت من ز روی هستی آرایش آفرین تو بستی

واکنون که نشانه گاه جودم تا باز عدم شود وجودم

این شخص نه آدمی فرشته است کایزد ز کرامتش سرشته است

نظامی درهفت پیكر گوید :

آفریننده ی خز این جود مبدع و آفریدگار وجود

تو نزادیّ و دیگران زادند تو خداییّ و دیگران بادند

جز به حکم تو نیک و بد نکنند هیچ کاری به حکم خود نکنند

ز اولّین گل که آدمی بفشرد صافی او بود و دیگران همه درد

گر کسی پر سدت که دانش پاک ز آدمی خیزد آدمی از خاک

دیده کاو در حجاب نور افتد ز آسمان و فرشته دور افتد

چاشنی گیر آسمان زمی است میزبان فرشته آدمی است

نظامی درشرفنامه خداوند راپدید آورنده ی خلق می داند :

پدید آور خلق عالم تویی تو میرانی و زنده کن هم تویی

نظامی دراقبال نامه گوید :

تنومند از او جمله ی کائنات بدو زنده هرکس که دارد حیات

همه بودی از بود او هست نام تمام اوست دیگر همه نا تمام

جزو کیست کز خاک آدم سرشت بر آب این چنین نقش داند نوشت

تن آدمی را که خواهد فشرد ندانم که چون باز خواهد سپرد

خلقت حوا ازپهلوی آدم و طینت انسان از نوریدالله ، خاقانی می گوید :

ترا ز پشتی همت به کف شود ملکت بلی زپهلوی آدم پدید شدحوا

ای ربیع فضل و از تو گشت عالم را شرف وی ربیع فصل واز تو گشت آدم را نما

عطسه ی او آدم است، عطسه ی آدم مسیح اینت خلف کز شرف عطسه ی او بود باب

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...