مقالات و پایان نامه ها | ۲-۲- نظریه دلبستگی – 3 |
اما در رویکرد بافتی رشد معنوی حاصل اثر متقابل سیر درونی (تجارب درونی و یا اتصال به منبعی نامحدود) و سیر بیرونی (فعالیتهای روزانه و ارتباطات) است. بدین معنا که رشد معنوی از یک سو ما را بر آن میدارد تا به جهان بیرون و اطراف نظر افکنیم و خود را با کل زندگی متصل و یکپارچه سازیم و از سوی دیگر، ما را بر آن میدارد تا به درون خود نظر افکنیم و توانایی بالقوهی خود برای رشد، یادگیری، همکاری و… را بپذیریم و کشف کنیم. بدین ترتیب، در این رویکرد، معنویت افراد را به سمت برقراری پیوند بین اکتشاف خود و جهان سوق میدهد که این امر از طریق پیگیری یک زندگی بارور و شکوفا محقق می شود. از این رو، رشد معنوی از منظر این رویکرد شامل تعاملات پیچیده متغیرهای محیطی و فرآیندهای رشد فردی است (روهلکپارتین، بنسون و اسکیلز، ۲۰۱۱).
در این زمینه میتوان به مطالعه روهلکپارتین، بنسون و اسکیلز (۲۰۰۶) اشاره کرد. از نظر آنان معنویت یک منبع بشری و ذاتی برای جستجوی معنا، برقراری پیوند با دیگران و مقدسات، داشتن هدف در زندگی و خدمت به جامعه است و انسان از انگیزهای درونی برای جستجوی این امور برخوردار است. علاوه بر این، این فرآیندهای مرکزی به طور کامل با رشد هویت ارتباط دارند و از آنجا که افراد از گرایشی ذاتی برای رشد معنوی برخوردارند، این گرایش می تواند به شکل گیری هویت معنوی منجر شود (تمپلتون[۱۴۸] و اکلز[۱۴۹]، ۲۰۰۶؛ روهل کپارتین، بنسون و اسکیلز، ۲۰۱۱ ). درمطالعهی روهلکپارتین و همکاران به جای تأکید بر تجارب، اعتقادات و اعمال، فرآیندهای محوری معنویت شامل سه بعد آگاهی و بیداری[۱۵۰]، پیوستگی و تعلق[۱۵۱] و زندگی قدرتمندانه[۱۵۲] مدنظر قرار گرفته است.
آگاهی و بیداری شامل آگاهی به قدرت ذاتی خود (خود آگاهی) و همچنین آگاهی به زیبایی و عظمت جهان است و غالباً زمانی تجربه می شود که فرد خود را بخشی از چیزی بزرگتر میداند. جستجوی معنا و هدف از بودن و زندگی، تجربه هشیاری و آگاهی و کشف و پذیرش رشد بالقوه، تجارب مربوط به این بعد میباشند.
بعد پیوستگی و تعلق بیانگر اتخاذ رویکردی است که در آن زندگی به هم پیوسته و متصل است و جستجوی معنا در روابط و پیوستگی با دیگران حائز اهمیت است. این بعد شامل عواملی چون تجربه همدلی، مسئولیت پذیری، عشق ورزیدن به دیگر انسانها و جهان، یافتن معنا در ارتباط با دیگران، جهان و تجارب روزانه می شود.
زندگی قدرتمندانه به ایجاد جهت و سمت و سویی برای زندگی اشاره دارد که ریشه در امید، هدف و حقشناسی دارد و فرد را قادر میسازد تا هویت، عشق و ارزشهای اصیل خود را از طریق روابط و فعالیتها نشان دهد.
مطابق با این رویکرد، رشد معنوی حاصل تعامل و یکپارچه شدن این ابعاد فردی و جمعی است و افراد و بافتی که فرد با آن در تعامل است تعیینکننده سطح بهینه هر یک از این فرآیندها است و لزوماًً داشتن نمرهی بالا در تمام این فرآیندها به یکپارچگی منجر نمی شود. علاوه براین، با افزایش سن، این فرآیندها به سمت یکپارچگی بیشتری سوق پیدا میکنند و رشد معنوی با رشد بهینه افراد و پیامدهای رشدی دارای همبستگی مثبت است.
۲-۲- نظریه دلبستگی
نظریه دلبستگی توسط بالبی (۱۹۶۹) پایهریزی و توسط اینزورث (۱۹۷۸) گسترش یافت. این نظریه بر اساس رویکردهای مختلفی از جمله کردارشناسی (تمرکز بر ارزش انطابقی در گونه های رفتاری)، روانتحلیلگری (تأکید بر تجربیات اولیه نوزاد- والد) و رویکرد شناختی (توجه به انتظارات کودک از خودش و دیگران) بنیان شده است (سیگلمن و ریدر[۱۵۳]، ۱۹۹۹).
بالبی به عنوان یک روانتحلیلگر معتقد است که علّت رفتارهای بزرگسالی در دوران کودکی و وقایع این دوران نهفته است. اما در حالی که در رویکرد بسیاری از افراد منتسب به مکتب روانتحلیلگری چون آنا فروید و ملانی کلاین، دلبستگی به عنوان یک نیاز ثانویه و وسیلهای جهت ارضای نیازهای اساسیتری چون گرسنگی ملاحظه می شود، در نظریه دلبستگی نیاز به دلبستگی به عنوان یک نیاز نخستین مطرح شده است و انگیزه انسان جهت برقراری دلبستگی از طریق نظامهای رفتاری ذاتی[۱۵۴] هدایت می شود که ایمنی و حفاظت کودک را تأمین می نماید (کرین، ۱۹۸۵). از این رو، نظریه دلبستگی ریشه در رویکرد کردارشناسی دارد و اعتقاد بر این است که افراد به لحاظ زیستشناختی به گونه ای برنامه ریزی شدهاند که به دنبال مجاورت با مراقبان خود هستند. این رفتار که ضامن ایمنی و بقای آن ها است به صورت طبیعی انتخاب شدهاست (بالبی، ۱۹۶۹). بر این اساس، بالبی (۱۹۶۹) دلبستگی را به عنوان تمایل ذاتی انسان به برقراری پیوند عاطفی عمیق با افراد خاص تعریف می کند. او معتقد است که انسان با یک نظام روانی- زیستی ذاتی متولد می شود و این نظام که در بردارنده رفتارهای دلبستگی چون مکیدن، خندیدن، گریستن، جستجوی منبع و … است نوزاد را بر میانگیزد تا در هنگام نیاز، مجاورت خود را با افراد مهم و یا چهره های دلبستگی حفظ کند و از این طریق نیاز خود به امنیت و مراقبت را تأمین نماید.
بالبی سه سال اول زندگی را دوره حساس جهت تشکیل دلبستگی میداند، اما، او علاوه بر آمادگی بیولوژیکی افراد برای دلبستگی به مراقبان خود، فرایند یادگیری را نیز در ایجاد رابطهای ایمن سهیم میداند و معتقد است که عملکرد مطلوب نظام دلبستگی به کیفیت ارتباط مادر- نوزاد و میزان دسترسی، حمایت و پاسخگو بودن چهره دلبستگی به هنگام نیاز بستگی دارد و چنانچه چهره دلبستگی در دسترس و پاسخگو باشد عملکرد بهینه نظام دلبستگی تسهیل و احساس دلبستگی ایمن پایهگذاری می شود. در این صورت، فرد جهان را مکانی امن میپندارد که در آن چهره های دلبستگی به هنگام نیاز یاری رسانند و این شرایط به فرد این امکان را میدهد تا کنجکاوانه در محیط جستجو کند و با سایر افراد به تعامل بپردازد. اما زمانی که چهره دلبستگی در دسترس، پاسخگو و حمایتگر نباشد فرد نسبت به شایستگی خود و چهره دلبستگی شک و تردید می کند و نه تنها دلبستگی ایمن تشکیل نمی شود بلکه به نوعی وابستگی شدید و یا اجتناب از چهره دلبستگی بروز مییابد. بر اساس همین تجارب مکرر و روزانه با چهره دلبستگی، کودک انتظاراتی را از نحوه تعامل خود با چهرههای دلبستگی شکل میدهد و بهتدریج این انتظارات را به صورت یک سری بازنماییهای ذهنی تحت عنوان مدل کارکرد درونی درونسازی می کند. مدل کارکرد درونی در واقع بعد شناختی نظریه دلبستگی است و به دو دسته “مدلهای درونی از خود”[۱۵۵] و “مدلهای درونی از دیگران”[۱۵۶] تقسیم میشوند. مدلهای خود به طرحوارههای مثبت یا منفی فرد از توانایی های خود و احساس ارزشمند بودن یا نبودن فرد اشاره دارد. اما مدلهای دیگران به طرحوارههای مثبت یا منفی فرد از افراد دیگر در زمینه های معین و قابلیت اعتماد یا عدم اعتماد فرد به دیگران بر میگردد. این دو مدل در فرد به صورت مکمل و در تعامل با هم رشد مییابند، اما هر یک از آن ها می تواند مستقل از دیگری نیز عمل کند، بنابرین فرد می تواند یک طرحواره مثبت از دیگران و یک طرحواره منفی از خود داشته باشد و برعکس (بارتلمئو و هورویتز،۱۹۹۱، به نقل از سلیمی، ۱۳۸۷).
“
فرم در حال بارگذاری ...
[یکشنبه 1401-09-20] [ 07:02:00 ب.ظ ]
|